اسیر زمین!
فرشته تصمیمش را گرقته بود. پیش خدا رفت و گفت:" خدایا . . . میخواهم زمین را از نزدیک ببینم! اجازه میخواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است."
خداوند درخواست فرشته زمینی را پذیرفت فرشته گفت: تا بازگردم بال هایم را اینجا می سپارم این بال ها در زمین چندان به کار من نمی آیند.
خداوند بال های فرشته را به روی پشته ای از بالهای دیگر گذاشت گفت: بال هایت را به امانت نگاه می دارم اما بترس که زمین اسیرت نکن زیراخاک زمینم دامنگیر است فرشته گفت باز می گردم حتماً باز می گردم این قولی است که فرشته به خداوند می دهد.
فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته بی بال تعجب کرد .
او هر که را می دید به یاد می آورد زیرا او را قبلاً در بهشت دیده بود اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بالهایشان به بهشت باز نمی گردند!!!
روزها گذشت.... و با گذشت هر روز فرشته چیزی از یاد برد و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور و زیبا به یاد نمی آورد .... نه بالش را نه قولش را .... فرشته فراموش کرد ... فرشته در زمین ماند .... فرشته هرگز به بهشت بر نگشت ... هرگز