اسیر زمین!

فرشته تصمیمش را گرقته بود. پیش خدا رفت و گفت:" خدایا . . . میخواهم زمین را از نزدیک ببینم! اجازه میخواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است."

خداوند درخواست فرشته زمینی را پذیرفت فرشته گفت: تا بازگردم بال هایم را اینجا می سپارم این بال ها در زمین چندان به کار من نمی آیند.

خداوند بال های فرشته را به روی پشته ای از بالهای دیگر گذاشت  گفت: بال هایت را به امانت نگاه می دارم اما بترس که زمین اسیرت نکن  زیراخاک زمینم دامنگیر است فرشته گفت باز می گردم حتماً باز می گردم این قولی است که فرشته به خداوند می دهد.

 فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته بی بال تعجب کرد .

او هر که را می دید به یاد می آورد زیرا او را قبلاً در بهشت دیده بود اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بالهایشان به بهشت باز نمی گردند!!!

 روزها گذشت.... و با گذشت هر روز فرشته چیزی از یاد برد و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور و زیبا به یاد نمی آورد .... نه بالش را نه قولش را .... فرشته فراموش کرد ... فرشته در زمین ماند .... فرشته هرگز به بهشت بر نگشت ... هرگز

خدا می بارد!

گاهی ما کویریم و خدا باران، خدا بر ما می بارد، یکریز و بی امان، اما کویر خشک است. اما کویر، سخت؛ اما کویر، سفت؛ بارش خدا بر آن فرو نمی رود. انبوه می شود و راه می افتد و سیل به پا می کند؛ پر هیاهو و پر غوغا. و همه می فهمند که خدا بر ما باریده است؛ زیرا عاشق می شویم و نام آن سیل به راه افتاده، عشق است...

گاهی ما باغیم و خدا برف، خدا بر ما می بارد؛ آرام و بی صدا، خاک باغ، نرم است و پذیرا. خدا بر آن می نشیند و ذره ذره در آن نفوذ می کند؛ بی هیچ غوغایی و بی هیچ هیاهو. و کم کم در آن پایین در عمق پنهان روح، سفره های روشن آب پهن می شود. اما ما خاموشیم و دیگر کسی نمی داند که خدا بر ما باریده است، هر چند که باز عاشقیم و نام آن سفره های روشن آب نیز عشق است. 

گاهی اما ما سنگیم و خدا دریا؛ موج های خدا به ما می خورد و ما را صیقل می دهد، اما ما همان سنگیم و سخت و سفت و بی روح، آن موج ها، آن رطوبت، آن شور و نور، آن روشنایی و زیبایی را لمس نمی کنیم، آن را درک نمی کنیم، آن را که با لحظه لحظه وجودمان گره خورده، تماشا نمی کنیم و ما سنگ باقی می مانیم، مایی که می توانستیم ذوب شویم در آن موج و دریا، سنگ و سفت باقی می مانیم و به خاطر همین سنگ بودنمان کوچک و کوچک تر می شویم و ... از عشق خبری نیست!

دلم گرفته، ای دوست! هوای گریه با من است

ستاره ها نهفته ام در آسمان ابری

دلم گرفته، ای دوست! هوای گریه با من است....


خداااااااااااا......

گفتم: خسته ام
گفتي: لاتقنطوا من رحمة الله
.:: از رحمت خدا نا اميد نشيد(زمر/53) ::. 
  
گفتم: هيشكي نمي دونه تو دلم چي مي گذره
گفتي: ان الله يحول بين المرء و قلبه
.:: خدا حائل هست بين انسان و قلبش! (انفال/24) ::.

 گفتم: غير از تو كسي رو ندارم
گفتي: نحن اقرب اليه من حبل الوريد
.:: ما از رگ گردن به انسان نزديك تريم (ق/16) ::.

 گفتم: ولي انگار اصلا منو فراموش كردي!
گفتي: فاذكروني اذكركم
.:: منو ياد كنيد تا ياد شما باشم (بقره/152) ::.

 گفتم: تا كي بايد صبر كرد؟
گفتي: و ما يدريك لعل الساعة تكون قريبا
.:: تو چه مي دوني! شايد موعدش نزديك باشه (احزاب/63) ::.

 گفتم: تو بزرگي و نزديكت براي منِ كوچيك خيلي دوره! تا اون موقع چيكار كنم؟
گفتي: واتبع ما يوحي اليك واصبر حتي يحكم الله
.:: كارايي كه بهت گفتم انجام بده و صبر كن تا خدا خودش حكم كنه (يونس/109) ::.

 گفتم: خيلي خونسردي! تو خدايي و صبور! من بنده ات هستم و ظرف صبرم كوچيك... يه اشاره كني تمومه!
گفتي: عسي ان تحبوا شيئا و هو شر لكم
.:: شايد چيزي كه تو دوست داري، به صلاحت نباشه (بقره/216) ::.

 گفتم: انا عبدك الضعيف الذليل... اصلا چطور دلت مياد؟
گفتي: ان الله بالناس لرئوف رحيم
.:: خدا نسبت به همه ي مردم - نسبت به همه - مهربونه (بقره/143) ::.

گفتم: دلم گرفته
گفتي: بفضل الله و برحمته فبذلك فليفرحوا
.:: (مردم به چي دلخوش كردن؟!) بايد به فضل و رحمت خدا شاد باشن (يونس/58) ::.

 گفتم: اصلا بي خيال! توكلت علي الله
گفتي: ان الله يحب المتوكلين
.:: خدا اونايي رو كه توكل مي كنن دوست داره (آل عمران/159) ::.

 گفتم: خيلي چاكريم!
ولي اين بار، انگار گفتي: حواست رو خوب جمع كن! يادت باشه كه:

و من الناس من يعبد الله علي حرف فان اصابه خير اطمأن به و ان اصابته فتنة انقلب علي وجهه خسر الدنيا و الآخره

.:: بعضي از مردم خدا رو فقط به زبون عبادت مي كنن. اگه خيري بهشون برسه، امن و آرامش پيدا مي كنن و اگه بلايي سرشون بياد تا امتحان شن، رو گردون ميشن

خودشون تو دنيا و آخرت ضرر مي كنن (حج/11)

تو...

با پای پیاده از دریا می امدم

                     تا انتهای غروب

             وقتی که کفشهایم پر از دانه های شن بود

                          وقتی که صدف ها را به ارمغان تو عاشقانه می چیدم

                                             دریا پر از مهتاب بود

                      وقتی که چشم منتظرم ستاره ها رو بدرقه میکرد

                                       سپیده ی اندوه سر زد

                    و تنها مرغان سپید عاشق مرا میخواندند

                                    وقتی که تورا میان خلوت ساحل

                                                      و دریای مسافر گم کردم!

بعد از این!

شما!

ای گوش هایی که فقط حرف های کلمه دار را می شنوید؛

بعد از این جز سکوت سخنی نخواهم گفت.

شما!

ای چشمهایی که تنها صفحات سیاه را می خوانید؛

بعد از این جز سطور سپید نخواهم نوشت.

و شما!..........

                                                   (دکتر شریعتی)

قطره بی نهایت.......!

قطره‌ عبور كرد و گذشت.

 قطره زمان را پشت‌ سر گذاشت.

قطره‌ ایستاد و منجمد شد.  

قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد.

 قطره‌ تمامي خودش را از دست‌ داد و به‌ آسمان‌ رفت.

 و هر بار چیزی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری‌ آموخت.

 از قطره تا دریا راهیست طولانی!!!

تا روزی‌ كه‌ خدا گفت:

« امروز روز توست.

روز دریا شدن.»

 خدا قطره‌ را به‌ دریا رساند.

قطره‌ طعم‌ دریا را چشید.

طعم‌ دریا شدن‌ را. اما...

روزی‌ قطره‌ به‌ خدا گفت:

« از دریا بزرگتر، آری‌ از دریا بزرگتر هم‌ هست؟»

خدا گفت: «هست.»

قطره‌ گفت:

« پس‌ من‌ آن‌ را می‌خواهم. بزرگترین‌ را. بی‌نهایت‌ را.»

خدا قطره‌ را برداشت‌،

و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌،

 و گفت: «اینجا بی‌نهایت‌ است.»

آدم‌ عاشق‌ بود.

دنبال‌ كلمه‌ای‌ می‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بریزد.

اما هیچ‌ كلمه‌ای‌ توان‌ سنگینی‌ عشق‌ را نداشت.

آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توی‌ یك‌ قطره‌ ریخت.

 قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور كرد.

و وقتی‌ كه‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چكید،

 خدا گفت:« حالا تو بی‌نهایتی، چون كه‌ عكس‌ من‌ در اشك‌ عاشق‌ است.»

نمی دانم!

در این دنیا

 که گه تاریک و گه سرد است

و ناگه می شود لبریز اندوه و همان گه غرق در حسرت

و گه گاهی ، هر از گاهی میان باید و شاید

که باید رفت و شاید  ماند

در این دنیا که باید بود؟ چه باید کرد؟

من آواره خسته، در این دنیا، در این ویرانه وانفسا

به دنبال چه میگردم نمی دانم، و یا شاید که

میدانم و می ترسم ...............

میترسم

میترسم از این ظلمت، از این تاریکی بی حد

و بیزارم از این دل بستن و کندن

از این ماندن ولی رفتن

از این سرگشتگی هایم

از این دنیا، از این تکرار

بیهوده ولیکن سخت

پا برجا

چه بیزارم،

چه بیزارم از این ماندن

و این گه گاه و گاهی ها

و شایدها

چه بیزارم از این..............

 

سکوت

در حيرتم اينجا

اين بيد سر به راه ... چرا؟

چرا اين همه خسته و خاموش

از شکستنِ  سرشاخه ‌های بلندِ خود حرفی نمی‌زند!

آيا  سکوت

هميشه سرآغازِ تمرينِ  ترانه و گفت ‌و گوی باران است!؟

پس تو که با فالِ  سبز علف آشناتری،

بگو  کی  باران  خواهد  آمد؟

                                      (سید علی صالحی)

گوش کن!!

گوش كن ، جاده صدا مي زند از دور قدم هاي تو را

چشم تو زينت تاريكي نيست

پلك ها را بتكان ، كفش به پا كن و بيا

و بيا تا جايي كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد

و زمان روي كلوخي بنشيند با تو و مزامير شب اندام تو را ، مثل يك قطعه آواز به خود جذب كند.

پارسايي است در آنجا كه تو را خواهد گفت : بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشق تر است.