اشکها را پاک کن
مبادا کنج اتاق خیس شود
جای نشستن نیست اگر
غمت را
پهلو به پهلو بنشانی - بگسترانی
صدای خش خش سینه ات را
به برگهای زرد فصل تعارف کن
که غصه ات، پنجره بگشاید اگر
وای به روز زمستانی است
تنهایی ، منجمد خواهد شد
وتورا دیگر یارای گریستن
برای تو از دست رفته نیست
به سوگ خود خواهی نشست
به سوگ خود خواهی نشست
هرچند
که می توانی لیوانی چای بنوشی
اما نیستی
می توانی آدم ها را بشماری
فقط بشماری
روزنامه را بخوانی
فقط بخوانی
حتی سایه ات را جابجا کنی
اما نیستی
اینها که حضور نیست
دیگر نیستی
هرچه زیبایی و خوبی که دلم تشنه ی اوست
مثل گل،صحبت دوست
مثل پرواز،کبوتر
می و موسیقی و مهتاب و کتاب،
کوه،دریا،جنگل،یاس،سحر
این همه یک سو، یک سوی دگر،
چهره ی همچو گل تازه ی تو!
دوست دارم همه عالم را لیک
هیچکس را نه به اندازه ی تو!