نانوشته ها

کوچ کردند حریفان و رسیدند به مقصد بی نصیبم من بیچاره که در این خانه خزیدم

نانوشته ها

کوچ کردند حریفان و رسیدند به مقصد بی نصیبم من بیچاره که در این خانه خزیدم

عشقی بی قاف بی شین بی نقطه


اوایل کوچک بود. یعنی من این طور فکر می کردم. اما بعد بزرگ و بزرگتر شد. آن قدر که دیگر نمی شد آن را در غزلی یا قصه ای یا حتی دلی حبس کرد. حجم‌اش بزرگ تر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجم شان بزرگ تر از دل می شود، می ترسم. از چیزهایی که برای نگاه کردن شان ـ بس که بزرگ‌اند ـ باید فاصله بگیرم، می ترسم. از وقتی که فهمیدم ابعاد بزرگی‌اش را نمی توانم با کلمات اندازه بگیرم یا در « دوستت دارم » خلاصه اش کنم، به شدت ترسیده ام. از حقارت خودم لج‌ام گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روح‌ام. فکر می‌کردم همیشه کوچک تر از من باقی خواهد ماند. فکر می کردم این من هستم که او را آفریده‌ام و برای همیشه آفریده‌ی من باقی خواهدماند. اما نماند. به سرعت بزرگ شد. از لای انگشتان من لغزید و گریخت. آن قدر که من مقهور آن شدم. آن قدر که وسعت‌اش از مرزهای « دوست‌ داشتن » فراتر رفت. آن قدر که دیگر از من فرمان نمی برد. آن قدر که حالا می خواهد مرا در خودش محو کند. اکنون من با همه‌ی توانی که برایم باقی مانده است می‌گویم « دوستت دارم» تا اندکی از فشار غریبی که بر روح ام حس می‌کنم رها شوم. تا گوی داغ را برای لحظه‌ای هم که شده بیاندازم روی زمین.



        تقدیم به کسی که جز من کسی برای او نخواهد نوشت