کوچ کردند حریفان و رسیدند به مقصد بی نصیبم من بیچاره که در این خانه خزیدم
کوچ کردند حریفان و رسیدند به مقصد بی نصیبم من بیچاره که در این خانه خزیدم
یک ماه گذشت
ماه هم از آسمان خانه ما گذشت
و یاس این حرامی نطفه روزگار
شام تا شام
در غروب لحظه ها کمین گسترده
و در کنج اتاق به انتظار منی است
که از مترسکهای بی سر گریخنته
از هجوم دستهای پرادعا
از سایه های فاخر
از تفاله فکرهای گذشته
ماه ها گذشت
انبوه ستاره هم از آسمان خانه ما گذشت
وسقف کدر شد
از دود غربت و لکه های مات
که بهت زده مرا می نگریستند
می روم قدمی چند پیاده
در شهر
خود را بگسترانم
و اثبات کنم پایان جمله ای را نقطه ای
و سر آغازی دیگر است
که الفبای زندگی
در شعر عمر هر کسی
زبان دیگری می گشاید
می روم خلاصه کنم
این نگاههای سنگین را
که روح را می درد
و سر از شرم به زیر افکنده می شود
می روم در شهر
با قدمهایی استوار
که فریاد زنم بی صدا
که این منم همان قفل ناگشودنی تان
که زین پس حیاتم را می پذیرید
بی هیچ تردیدی
چرا که فریاد می زنم بی صدا
نه بیدی خواهد لرزید
نه شیشه ای از سر خشم شکسته خواهد شد
فاتحه گذشته را خواندم
ودر باد سپردم
به دست هرآنچه که
با باد
آمده بود.!!!!
تقدیم به .........!
فصل بهار بود
عطر اقاقی
کوچه باغهای فرشته
فصل بهار بود که رفتی!
...
کاش دوباره بهار؛
کاش بیاید!
------------------------------------------
اثبات کنم پایان جمله ای را نقطه ای
و سر آغازی دیگر است
امید!!!!!
کاش هیچگاه بوی بهار را حس نمی کردم ...!
وقتی زندگی جبری است تحمیلی با قالبهای رنگین دیگر امید معنایی ندارد !
موفق باشی عزیز.
بازم مثل همیشه عالی بود.
ممنون مسعود جان
سلام
فکر کنم احتمالا یه بار اوایل اینجا اومده بودم.همون موقع که مثلا قرار بود یه شب شعری شما بزارین برای امام زمان.
حالا بماند.دیگه مغزم پیر شد و کمتر شعر مینویسم!
اما شما خوب پیشرفت کردیا
سلام بر شاعر جوان که گوشه عزلت فراگرفته ودیگر احساسات و عواطف خود را با نقاشی موزون کلمات بیان نمی کند !
من یادم نمی آد قرار بوده باشه همچین مراسمی برگزار کنم اما در صدد برگزاری مراسم ادبی با حضور دکتر الهی قمشه ای هستم ...!
زندگی را می شود احساس کرد ..
در سکوت لابه لای لحظه ها ..
می شود گفت که چیزی بیش از این نیست ..
کار سختی نباید باشد ..
با کمی عشق و کمی نور امید ..
می شود ..
می شود تا ته دنیا رفتن ..
مهدی جان ....
هیچ انسانی
قادر به شمارش بی نهایت نبوده
یک . دو ........نه
ولی سالها نفس کشیده ام
چند بار بوسیدن مادر
گهگاه نوازشی
هراز گاه بلوغی
ویک روز
دلتنگ خود بودم
آدمی گاه چقدر کوچک می نماید
وشصت پایش بزرگ
که من هم حضور دارم
با تمامی لکنت ها و کاستی ها
می توان با تمام خمودگی ها
سالها ماندو ماند
چون برج کج پیزا .......!
نور امیدی حس نمی کنم پس با همان اندک عشقم سالها خواهم ماند ..!