نانوشته ها

کوچ کردند حریفان و رسیدند به مقصد بی نصیبم من بیچاره که در این خانه خزیدم

نانوشته ها

کوچ کردند حریفان و رسیدند به مقصد بی نصیبم من بیچاره که در این خانه خزیدم

مرگ بی تاب است

                       

 

خسته ام از اینهمه تکرار

که عبوسیها رنگ خلوت می گیرند

وقراری نیست که دغدغه معیشت

چون حبابی ، هر روز بزرگتر می نماید

وفرار از زندگی

همان حقیر ترین عنصر خاموشی

دستمایه تفریح می شود واز سر لجاجت

هر شب ، از پنجره اتاقم سرک می کشد

وتنهایی انسان دود زده را

به مضحکه پر می کند

خسته ام از این همه تکرار ، تضاد

که من به فردا

به سفره خالی فکر می اندیشم

وخستگی ، پنجره را بی دعوت

بر این لحظه قیر اندود می گشاید

ودستهایم، تنها باز مانده این عبور

غبار را از آینه خواهند گرفت

که من در خود بتابم

وقفل این تکرار رابگشایم

هرچند که رخوت

مجال لحظه را پرکند

هرچند که من

هنوز هم زنده ام

هنوز زنده ام

می نویسم ....... باز می نویسم !!!

آوای گرم موذن گوش جانم را نوازش می دهد، نماز را به پای میدارم و سپیده دم همراه با

نوازش نسیم

صبحگاهی دستهایم با التماس؛

خدایا این دل تنگ من و این یاد تو

این دو چشمان پر از اشک و دل پر سوز من

این قلم این یاور شبهای من!

قدرتی ده ای لایزال بی نظیر

هستیم ز آلودگیها پاک کن

همچو بارانی که شوید خاکها

آشنایم کن به شبنم های پاک!

قدرتی ده ای خدای لایزال تا که بنویسم، نانوشته های پاک .... پاک