نانوشته ها

کوچ کردند حریفان و رسیدند به مقصد بی نصیبم من بیچاره که در این خانه خزیدم

نانوشته ها

کوچ کردند حریفان و رسیدند به مقصد بی نصیبم من بیچاره که در این خانه خزیدم

زالوی انتظار

 سرفه ای بیش نخواهد بود
وقتی به خود می نگری
وآشنایی نمی یابی
وقتی سماجت گذشته ها بالا می آیند
وسکوت را می شکنی
ته یک زیر زمین نمور

روزنه ای و

سرفه ای بیش نخواهد بود
که تو را محتاط معنا کند
در پس سلامی که روبروی آئینه بود
- مرا نمی بینی؟
تاب گیسوانت تا کجا خواهد رفت؟
چند سال  تا کدام رود؟
چه سان در حریم ساحل رد پای خلوص را
به امواج خواهی سپرد؟
سرفه ای بیش نخواهد بود
از لحظه تولد تا مرگ
که می گذرد چون باد چون گردباد
چون لحظه تورم امید
وانفجار غربت
به مثال عمر یک حباب
چون لحظه ای سراب
می گذرد
تاب گیسوانت تا کجا خواهد رفت؟
آنگاه که خود را نگریستی
وهیچ ندیدی
ماهی قرمز تنگ کجا خفته بود
شادمانی گم
ولحظه های غمناک در فراموشی
سرفه ای بیش نخواهد بود
که به یاد آوری
زالوی انتظار را
که چگونه ته این زیر زمین نمور
تورا به روزنه ای امیدوار می ساخت
وزمان را می مکید
حالا سرفه هارا بشمار

یک .. دو .........

                   
                   تقدیم به ..........!
نظرات 4 + ارسال نظر
وحید احمدپور شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:29 ب.ظ

: دی - اسمایل تشویق اختراع نشده هنوز ؟

اونجا خارجه از اونا داره اینجا جهان سوم عزیزه من ..!

بیخیال شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:05 ب.ظ

با دیدگان بسته، در تیرگی رهایم

ای همرهان کجایید؟ ای مردمان کجایم؟



پر کرد سینه‌ام را فریاد بی شکیبم

با من سخن بگویید ای خلق، با شمایم



شب را بدین سیاهی، کی دیده مرغ و ماهی

ای بغض بی‌گناهی بشکن به های‌هایم



سرگشته در بیابان، هر سو دوم شتابان

دیو است پیش رویم، غول است در قفایم



بر توده‌های نعش است پایی که می‌گذارم

بر چشمه‌های خون است چشمی که می‌گشایم



در ماتم عزیزان، چون ابر اشک‌ریزان

با برگ همزبانم، با باد هنموایم



آن همرهان کجایند؟ این رهزنان کیانند

تیغ است بر گلویم، حرفی‌ست با خدایم



سیلابه‌های درد است رمزی که می‌نویسم

خونابه‌های رنج است شعری که می‌سرایم



چون نای بینوا، آه، خاموش و خسته گویی

مسعود سعد سلمان، در تنگنای نایم



ای همنشین دیرین، باری بیا و بنشین

تا حال دل بگوید، آوای نارسایم



شب‌ها برای باران گویم حکایت خویش

با برگ‌ها بپیوند تا بشنوی صدایم



دیدم که زردرویی از من نمی‌پسندی

من چهره سرخ کردم با خون شعرهایم



روزی از این ستمگاه خورشیدوار بگذر

تا با تو همچو شبنم بر آسمان برآیم.

او را می سرایم

در این کوچه

که در مه غرق است

وغبار غربت آغاز گشته بدرقه راهم

می سرایم اورا که دیگر نیست ....!

پارادایم شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:29 ب.ظ

سخت اما قشنگ بود.

ممنون سید جلیل القدر

حسین پنج‌شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:09 ب.ظ http://babycomputer

دستت درد نکنه بهم نظر دادی [:S017:وب سایتت عالی بازم بهم سر بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد