نانوشته ها

کوچ کردند حریفان و رسیدند به مقصد بی نصیبم من بیچاره که در این خانه خزیدم

نانوشته ها

کوچ کردند حریفان و رسیدند به مقصد بی نصیبم من بیچاره که در این خانه خزیدم

شب، سکوت، کویر


شب، سکوت، کویر گوش می کنم ...

نُت هایش عجیب با این روزگار غریب و مردم فریب جور است ...
هی اینترت را دور میزنم، و هی می خوانم و می بینم و می شنوم ...
تصمیم می گیرم بلاگ نگاری کنم، هی می نویسم و پاک می کنم، می نویسم و پاک می کنم !
تردید در قلمم ندارم، تردید در نیت و ایمانم نیز ندارم، اما کلمه ایی، جمله ایی نمی جویم که گویا آن باشد که می بینم، می فهمم و لمس می کنم ...

نظرات 3 + ارسال نظر
bkhial شنبه 20 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:01 ق.ظ

چون پرنده ای که سحر
با تکانده حوصله اش
می پرد ز لانه ی خویش
با نگاه پر عطشی
می رود برون شاعر
صبحدم ز خانه ی خویش
در رهش ، گذرگاهش
هر جمال و جلوه که نیست
یا که هست ، می نگرد
آن شکسته پیر گدا
و آن دونده آب کدر
وان کبوتری که پرد
در رهش گذرگاهش
هر خروش و ناله که هست
یا که نیست ، می شنود
ز آن صغیر دکه به دست
و آن فقیر طالیع بین
و آن سگ سیه که دود
ز آنچه ها که دید و شنید
پرتوی عجولانه
در دلش گذارد رنگ
گاه از آنچه می بیند
چون نگاه دویانه
دور ماند صد فرسنگ
چون عقاب گردون گرد
صید خود در اوج اثیر
جوید و نمی جوید
یا بسان آینه ای
ز آن نقوش زود گذر
گوید و نمی گوید
با تبسمی مغرور
ناگهان به خویش آید
ز آنچه دید یا که شنود
در دلش فتد نوری
وین جوانه ی شعر است
نطفه ای غبار آلود
قلب او به جوش آید
سینه اش کند تنگی
ز آتشی گدازنده
ارغنون روحش را
سخت در خروش آرد
یک نهان نوازنده
زندگی به او داده است
با سپارشی رنگین
پرتوی ز الهامی
شاعر پریشانگرد
راه خانه گیرد پیش
با سریع تر گامی
باید او کند کاری
کز جرقه ای کم عمر
شعله ای برقصاند
وز نگاه آن شعله
با کند تنی را گرم
یا دلی را بسوزاند
تا قلم به کف گیرد
خورد و خواب و آسایش
می شود فراموشش
افکند فرشته ی شعر
سایه بر سر چشمش
پرده بر در گوشش
نامه ها سیه گردد
خامه ها فرو خشکد
شمعها فرو میرد
نقشها برانگیزد
تا خیال رنگینی
نقیش شعر بپذیرد
می زند بر آن سایه
از ملال یک پاییز
از غروب یک لبخند
انتظار یک مادر
افتخار یک مصلوب
اعتماد یک سوگند
روشنیش می بخشد
با تبسم اشکی
یا فروغ پیغامی
پرده می کشد بر آن
از حجاب تشبیهی
یا غبار ایهامی
و آن جرقه ی کم عمر
شعله ای شود رقصان
در خلال بس دفتر
تا که بیندش رخسار ؟
تا چه باشدش مقدار ؟
تا چه آیدش بر سر ؟

ممنون شغر بسیار زیبایی بود از اخوان ثالث

سیاوش شنبه 20 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:27 ق.ظ

اینترنت ...چه زیبا که نبود تا ما مجبور بودیم حال همو با صدا بپرسیم و بلاگ نگاری که کاش نبود تا مجبور بودیم اون مداد کهنه رو هی بتراشیم... و کلمه نخواهی یافت مگر اینکه تجلی عشق باشد..

شاید ....

فهیمه شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:07 ق.ظ

اما کلمه ایی، جمله ایی نمی جویم که گویا آن باشد که می بینم، می فهمم و لمس می کنم ...
فوق العاده است
عالی

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد