اوایل کوچک بود. یعنی من این طور فکر می کردم. اما بعد بزرگ و بزرگتر شد. آن قدر که دیگر نمی شد آن را در غزلی یا قصه ای یا حتی دلی حبس کرد. حجماش بزرگ تر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجم شان بزرگ تر از دل می شود، می ترسم. از چیزهایی که برای نگاه کردن شان ـ بس که بزرگاند ـ باید فاصله بگیرم، می ترسم. از وقتی که فهمیدم ابعاد بزرگیاش را نمی توانم با کلمات اندازه بگیرم یا در « دوستت دارم » خلاصه اش کنم، به شدت ترسیده ام. از حقارت خودم لجام گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روحام. فکر میکردم همیشه کوچک تر از من باقی خواهد ماند. فکر می کردم این من هستم که او را آفریدهام و برای همیشه آفریدهی من باقی خواهدماند. اما نماند. به سرعت بزرگ شد. از لای انگشتان من لغزید و گریخت. آن قدر که من مقهور آن شدم. آن قدر که وسعتاش از مرزهای « دوست داشتن » فراتر رفت. آن قدر که دیگر از من فرمان نمی برد. آن قدر که حالا می خواهد مرا در خودش محو کند. اکنون من با همهی توانی که برایم باقی مانده است میگویم « دوستت دارم» تا اندکی از فشار غریبی که بر روح ام حس میکنم رها شوم. تا گوی داغ را برای لحظهای هم که شده بیاندازم روی زمین.
تقدیم به کسی که جز من کسی برای او نخواهد نوشت
به نماز میایستم و پنج تکبیر میزنم بر دنیا و هر آنچه مرا از نوازش نسیم رحمتت دور میسازد. میخواهم حسنختام میهمانیات، ابتدای آشنایی تازهام با تو باشد.
اکنون به مدد عبورم از باغ صیام، عطر گلهای تازه
عبودیّت را آنچنان در سر دارم که بیدارتر از همیشه، میبینمت. چه شیرین
است طعم میوههای آسمانی تو، آن هنگام که دست بر قنوت نماز عید بر
میداریم و تو را زمزمه میکنیم: «اَنْ تُدْخِلَنی فی کُلِّ خَیر...»
«دارد به خنده چشم جهان باز میشود یعنی که عید فطر تو آغاز میشود»
ای کسی که مامور دفن من هستی :
به حرف من گوش کن......
دستم را از تابوت بیرون کن تا همه بفهمند آرزو داشتم و به آن نرسیدم.
چشمهایم را باز بگذار بفهمند که چشم براه بودم و به آن نرسیدم .
قالب یخی به شکل صلیب بر مزارم بگذارید تا با اولین طلوع آب شود و به جای عزیزی که
دوستش دارم بر سر مزارم گریه کند ..