نانوشته ها

کوچ کردند حریفان و رسیدند به مقصد بی نصیبم من بیچاره که در این خانه خزیدم

نانوشته ها

کوچ کردند حریفان و رسیدند به مقصد بی نصیبم من بیچاره که در این خانه خزیدم

مرگ در خویش

 

                              

 

اشکها را پاک کن

مبادا کنج اتاق خیس شود

جای نشستن نیست اگر

غمت را

پهلو به پهلو بنشانی - بگسترانی

صدای خش خش سینه ات را

به برگهای زرد فصل تعارف کن

که غصه ات، پنجره بگشاید اگر

وای به روز زمستانی است

ادامه مطلب ...

واسه تمام اونهایی که دوستشون دارم !!!

بعضی حرفها... بعضی فکرا... بعضی خاطره ها....... خیلی از اینا یا مثل اینا به
یاد موندنی هستن....
بعضی حرفها رو بدون اینکه بفهمی سالها تو ذهنت نگه
میداری... بدون اینکه بفهمی تکرار میکنی...... شاید تا همیشه...

خاطره ها میگذرند...امروز یه خاطره ست برای فردا... فردا برای روز بعدش و ........
دیروز و امروز هم پر بود از همه ی حرفها و فکرها و خاطر ها که میتونند به یاد موندنی
بشن....
شایدم فردا... فردا صبح خیلی زودتر شروع میشه... لااقل برای
من...
هنوز هوا روشنه......باید فردا خوب باشه... باید فردای فردا هم خوب باشه... باید همه ی فرداها با همه پسوند ها و پیشوندهاشون خوب باشن!........
دیگه همه روزا باید خوب باشن... همه روزا باید پر ازحرفها و فکرها و خاطره هایی باشن که به یاد موندنی میشن....
حتی شده
یک حرف... یک کلمه... یه خاطره کوچیک....... همه ی چیزای بد نباید خاطره بشن......
میشن... اما فراموششون میکنیم!....
اینم یه نوعشه... یه نوع خوب... تا دیروز
خاطره های خوب فراموش میشدن... از امروز ورق بر میگرده.......
اونم چه ورقی....
یه ورق بزرگ مقوایی سفید که پشتش هرچقدر نقاشی جور وا جور بکشی بازم اینقدر جا داری
که همه ی وقتت رو با مدادرنگیهات سرگرم باشی...
شایدم با قلمو های
نقاشیت..........
شایدم با............ با خیلی چیزا میشه نقاشی کشید... با خیلی
چیزا میشه رنگای قشنگ کشید... اما مهم اینه که دیگه رنگ سیاه رو واسه غم
نذاریم!...

مرگ بی تاب است

                       

 

خسته ام از اینهمه تکرار

که عبوسیها رنگ خلوت می گیرند

وقراری نیست که دغدغه معیشت

چون حبابی ، هر روز بزرگتر می نماید

وفرار از زندگی

همان حقیر ترین عنصر خاموشی

دستمایه تفریح می شود واز سر لجاجت

هر شب ، از پنجره اتاقم سرک می کشد

وتنهایی انسان دود زده را

به مضحکه پر می کند

خسته ام از این همه تکرار ، تضاد

که من به فردا

به سفره خالی فکر می اندیشم

وخستگی ، پنجره را بی دعوت

بر این لحظه قیر اندود می گشاید

ودستهایم، تنها باز مانده این عبور

غبار را از آینه خواهند گرفت

که من در خود بتابم

وقفل این تکرار رابگشایم

هرچند که رخوت

مجال لحظه را پرکند

هرچند که من

هنوز هم زنده ام

هنوز زنده ام